داش آکل يکي از سه- چهار داستان کوتاه مشهور صادق هدايت است (1281-
1330 ش.) و شايد بتوان گفت پر خواننده ترين و جذاب ترين آنها- نسبت به
ديگر آثار اين نويسنده- است. از همين رو نيز، اولين داستان کوتاه هدايت
بود که توسط يکي از کارگردانان مشهور سينماي ايران در قبل از انقلاب
(مسعود کيميايي) تبديل به فيلمي سينمايي- به همين نام- شد، و به نمايش
درآمد
داش آکل يکي از ده داستان کوتاه مجموعه «سه قطره خون»- چهارمين کتاب و دومين مجموعه داستان منتشره
از هدايت- است، که نخستين بار در سال 1311 به چاپ رسيد و منتشر شد. انتخاب
نام «سه قطره خون» براي اين مجموعه توسط هدايت، نشان مي دهد که از نظر
خودش، به هر حال، «داش آکل»، قوي ترين داستان مجموعه مذکور، نبوده است.
اين
داستان کوتاه دوازده- سيزده صفحه اي، در طول مدت زماني که از انتشار آن مي
گذرد، در کتابها و نشريه هاي مختلفي چاپ، و درباره آن، اظهارنظرهاي- مثبت-
زيادي شده است. به گونه اي که کمتر نويسنده، منتقد ادبي يا علاقه مند به
داستاني در ايران باشد که اين داستان را نخوانده، يا دست کم، نامش را
نشنيده باشد.
خوندن اين داستان رو به همه توصيه ميکنم .
کليات
خلاصه داستان
"داش آکل"
لوطي مشهور شيرازي است که خصلتهاي جوانمردانه اش او را محبوب مردم ضعيف و
بي پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن کلفتي ناجوانمرد است و به
همين سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشيده است، به شدت از او نفرت دارد؛ و
در پي فرصتي است تا زهرش را به داش آکل بريزد و از وي انتقام بگيرد.
در
همين حين، حاجي صمد- از مالکان شيراز مي ميرد، و داش آکل را وصي خود قرار
مي دهد. داش آکل، با اينکه آزادي خود را از همه چيز بيشتر دوست مي دارد،
به ناچار اين وظيفه دشوار را به گردن مي گيرد. او با ديدن مرجان، دختر
چهارده ساله حاجي صمد، به وي دل مي بازد. اما اظهار عشق به مرجان يا
درخواست ازدواج از او را، خلاف رويه جوانمردي و عمل به وظيفه وصايت خود مي
داند. در نتيجه، اين راز را در دل نگه مي دارد. در عوض، طوطي اي مي خرد، و
درد دلش را به او مي گويد.
از آن پس، داش آکل،
قرق کردن سرِ گذر و درگيري با ساير لوطيها و اوباش را ترک مي کند، و اوقات
خود را صرف رسيدگي به اموال حاجي و خانواده او مي کند.
بر اين منوال، هفت سال مي گذرد. تا اينکه براي مرجان، خواستگاري پيدا مي شود.
داش آکل به عنوان آخرين وظيفه خود، وسايل ازدواج مرجان را فراهم مي کند و او را به خانه بخت مي فرستد.
همان
شب، در حال نشستن داش آکل در ميدانگاهي محله- در حالي که مست است-
کاکارستم سر مي رسد. با داش آکل يکي به دو مي کند و در نهايت با او گلاويز
مي شود؛ و سرانجام، با قمه، زخمي اش مي کند.
فرداي آن روز، وقتي پسر بزرگ حاجي صمد بر بالين داش آکل مي آيد، او طوطي اش را به وي مي سپارد. و کمي بعد، مي ميرد.
عصر
همان روز، مرجان قفس طوطي را جلوش گذاشته است و به آن نگاه مي کند، که
ناگهان طوطي با لحن داشي "خراشيده اي" مي گويد: «مرجان ... تو مرا کشتي
... به که بگويم ... مرجان ... عشق تو... مرا کشت.»