نمي دانم دلتنگِ چه هستم اما مي دانم که دلتنگم.
نفس نفس مي زنم و مي گويم:
دلتنگم. دلتنگ عشقي که سالها پيش جسمش را از من گرفت يا دلتنگ دوست داشتنِ ياري که همين روزها خود بر خود دريغ کردم نمي دانم.
نفسهايم تشديد مي شود و ادامه مي دهم :
فقط مي دانم که اين روزها جاي کسي خاليست. چيزي را گم کرده ام. بزرگ است يا کوچک باز هم نمي دانم. آه ! خدايا چقدر ناتوان شده ام. کسي مرا مي آزارد. قوي است يا ضعيفم نمي دانم. خوره اي بر جانم افتاده . مسري است يا واکسني نمي دانم. دوست من! تنهايي بد دردي است. اما بدتر از آن اين است که سالها تنها بوده اي و ... و ...و چرا الان بايد يادت بيفتد که تنهايي؟
اشکي قصد دارد خود را از اسارت چشم راستم آزاد کند. يکي هم از سمت چپ فرياد مي زند: آزادي! آزاد شدم. با بغض ، ادامه مي دهم :
خدايا اين زندگي را از من بگير . بگير! مال تو! بگير و هديه اي را که سالها پيش قولش را دادي به من بده. خودت گفتي . در آن خواب فراموش نشدني! درست ? سال پيش! يادت نيست؟
اشکم را که از گونه به پايين مي لغزد با آستين دست چپم پاک مي کنم. مي گويم :
يادت نيست ؟ گفتي : "جانت را مي گيرم و هديه اي ارزشمند به تو مي دهم". و من در جوابت گفتم: "چگونه از ميم بگذرم؟ زندگي ام را چه کنم ؟ آرزوها دارم." فقط صداي تو بود و برزخي که همه ي مردم در آن وول مي خوردند. گفتي : "مي خواهي ؟" و من اُلاغانه گفتم "نه" .
بغضم مي ترکد و با لحني ملتمسانه ادامه مي دهم:
اما حالا مي خواهم بميرم. خواهش مي کنم.به قولت وفا کن. قول مي دهم اگر بار ديگر در خوابم بيايي نه نگويم. نرو... نرو... گوش کن. خواهش مي کنم...
اشکهايم به آساني انقلاب ميکنند. همه دارند آزاد مي شوندنند. همه دارند آزاد شوند.