داستان اول : راننده ايراني
"حتما ماجراي راننده ايراني در کانادا را شنيدهايد که دنده عقب ميرفته که به ماشين يک کانادايي ميزند و پليس که ميآيد، از راننده ايراني عذرخواهي ميکند و ميگويد " لابد راننده کانادايي مست است که مدعي شده شما دنده عقب ميرفتيد!" حالا اتفاق جالبتري در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهري اصفهاني ما توي اتوبان با سرعت180 کيلومتر در ساعت مي رفته که پليس با دوربينش شکارش مي کند و ماشينش را متوقف مي کند. پليس ميآيد کنار ماشين و ميگويد: "گواهينامه و کارت ماشين!" اصفهاني با لهجه غليظي ميگويد:" من گواهينامه ندارم. اين ماشينم مالي من نيست. کارتا ايناشم پيشي من نيست. من صاحَب ماشينا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلي عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم ميرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتين.
" مامور پليس که حسابي گيج شده بوده بيسيم ميزند به فرماندهاش و عين را تعريف ميکند و درخواست کمک فوري ميکند. >فرمانده اش هم ميگويد که او کاري نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل ميرساند و به راننده اصفهاني ميگويد: گواهينامه ؟ راننده اصفهاني" گواهينامه اش را از توي جيبش در ميآورد و ميدهد به فرمانده. فرمانده ميگويد: کارت ماشين؟ اصفهاني کارت ماشين را که به نام خودش بوده از جيبش در ميآورد و ميدهد به فرمانده. فرمانده که روي صندلي عقب چاقويي نيافته، عصباني دستور ميدهد راننده در صندوق عقب را باز کند. راننده اصفهاني"- در را باز ميکند و فرمانده ميبيند که صندوق هم خالي است. فرمانده که حسابي گيج شده بوده، به راننده ميگويد:" پس اين مأمور ما چي ميگه؟!"اصفهاني ميگويد: چي ميدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم ميخواد بگد من داشتم 180 تا سرعت مي رفتم!
داستان دوم : سوغاتي زن ايراني
روزي روزگاري يک زن قصد ميکنه يک سفر دو هفته اي به ايتاليا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه مي رسونه و واسش آرزوي مي کنه که سفر خوبي داشته باشه... زن جواب ميده ممنون عزيزم ، حالا سوغاتي چي دوست داري واست بيارم؟
مرد مي خنده و ميگه : "يه دختر ايتاليايي"
زن هيچي نميگه و سوار هواپيما ميشه و ميره ... دو هفته بعد وقتي که زن از مسافرت برمي گرده ، مرد توي فرودگاه ميره استقبالش و بهش ميگه : خب عزيزم مسافرت خوش گذشت؟زن : ممنون ، عالي بود!مرد مي پرسه : خب سوغاتي من چي شد؟
زن : کدوم سوغاتي؟
مرد : هموني که ازت خواسته بودم... دختر ايتاليايي!!
زن جواب ميده: آهان! اون رو ميگي؟ راستش من هر کاري که از دستم بر مي آمد انجام دادم! حالا بايد 9 ماه صبر کنم تا ببينم پسر ميشه يا دختر؟
نتيجه گيري مهم اين داستان
">هيچ وقت سعي نکن که يک زن رو تحريک کني! اون ها به طرز وحشتناکي باهوش هستند!!!
">داستان سوم : ايراني جماعت
در شهري در آمريکا، آرايشگري زندگي مي کرد که سالها بچه دار نمي شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا يک ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد روز اول يک شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان کار، هنگامي که قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند، يک جعبه بزرگ شيريني و يک کارت تبريک و تشکر از طرف قناد دم در بود
">روز دوم : يک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامي که خواست حساب کند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند، يک دسته گل بزرگ و يک کارت تبريک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود
روز سوم : يک مهندس ايراني به او مراجعه کرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه نظره اي روبرو شد؟
فکرکنيد
. شما هم يک ايراني هستيد
.
.
.
.
40 نفر ايراني همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف کشيده بودند و غر مي زدند که پس اين مردک چرا مغازه اش را باز نمي کند؟