خواب...
اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم
چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم
به تو آري ، به تو يعني به همان منظر دور
به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور
به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري
که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيري
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو
به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو
به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت
به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت
شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسي ورد زبانم شده است
در من انگار کسي در پي انکار من است
يک نفر مثل خودم ، عاشق ديدار من است
يک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگي اش
مي شود يک شبه پي برد به دلدادگي اش
آه اي خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسي در پي انکار من است