زخم نهان
در جگرم چون دهان ماهي زخمي است
زخم گشفتي که کس نيافته نامش
يا لب سرخ گشوده اي که هويداست
چون لثه ي خالي انار کلامش
زخم شگفتي که گر زبان بگشايد
در سخنش راز معجزات مسيح است
واژه ي گنگن از کرامتش همه گوياست
لفظ غريب از لبش هميشه فصيح است
تيغه اي از آهن گداخته در اوست
چرخ زنان ، خون فشاند از دهن او
خشم و خروشي نگفتني است سکوتش
زمزمه اي ناشنيدني ، سخن او
اوست دهاني که گرچه حنجره اش نيست
مي کوشد تا هميشه نغمه بخواند
دردش ، چون گريه ، در گلو فکند چنگ
تا مگر اعماق سينه را بدراند
اوست دهاني که با خشونت دندان
گونه ي بيرنگ ماه را بخراشد
مردم چشمي که تيشه ي نظر او
پيکره هاي نديدني بتراشد
اوست که چون بيند آفتاب خزان را
در وسط آسمان به جلوه نمايي
ترسد کاين کاغذ کبود بسوزد
در پس آن ذره بين دوره طلايي
چشم است اين يا دهان ؟ درست ندانم
دانم کز خون من پر است پيامش
در جگرم ، چون دهان ماهي زخمي است
زخم شگفتي که کس نيافته نامش
اين دهن سرخ ، اين برديگي زخم
مي خندد بر حيات برزخي من
در بن دندان او ، به تردي انگور
مي ترکد لحظه هاي دوزخي من