شگفتا
هزاران آفرين بر تو دلارامي دل انگيزي
قيامت قامتي داري چه بنشيني چه برخيزي
سراپا گلبني جانا مگر باغ همزادي
گل اندامي گل آميزي گلاب افشان و گلبيزي
ز دلها آفرين خيزد چو چشمت را بگرداني
شوند اينه ها حيران چو زلفت را به رخ ريزي
بهاران سر انگشت هزاران غنچه روياند
اگر بر شاخه ي خشکي چو برگ گل بياويزي
نسيم زلف جانبخشت درختان را به رقص آرد
تو پيک نو بهاراني مسيح فصل پاييزي
کند بلبل غزلخواني اگر گيسو برافشاني
گلاب افشان شود شبنم اگر با گل در آميزي
ميان غنچهها منشين کهترسم گل به رشک ايد
بدين نازک تني بايد که از گل ها بپرهيزي
ز بلبل نغمه برخيزد اگر در باغ بنشيني
به پيشت سرو بنشيند اگر از سبزه برخيزي
تو در آغوش پيراهن چو ماهي در دل ابري
مبادا از شبم چون خنده ي مهتاب بگريزي
من از بيداد مجنوني اگر همتاي فرهادم
تو از غوغاي ليلايي دو صد شيرين پرويزي
بدين تاب سر گيسو چرا از غصه بي تابي
فداي مستي چشمت چرا از گريه لبريزي
شگفتا قند ميسايي بدين شيرين سخن گفتن
ز لبها گل برافشاني ز ني ها شکر انگيزي