دوزخ جان
اندک اندک ، سال عمرم، دود شد
پيش ِ چشمم ، زندگي ، نابود شد
نوجواني رفت و ، برنايي گذشت
و آن بلورين عصر ِ شيدايي گذشت
بر دل ، آن باغ ِ خوش ِ پندارها
خارها رست از حقيقت ، خارها!
رنج ِ تنهايي ، غم بي ياوري
لرزه ها افکند ، بر خوشباوري !
آنکه بر من ، چهر ِ بودايي گرفت
با مسيح ِ دل ، يهودايي گرفت!
هر نقاب افکنده ياري ، شد ددي
کينه توزي ، گمرهي ، نابخردي !
هر که ديدم ، بر عقيدت ، پانهاد
همرهان را ، وقت ِ خفتن ، جا نهاد !
حزب ، افسون بود و ، مسلک طيبتي
جانفشاني ، شوخي ِ پر هيبتي !
کم کمک ، آن پرده ها ، برچيده شد
بعد ِ عمري ، ديدني ها ، ديده شد
تا چه ببينم ، پشت ِ اين پنجاه و چار
با دلي ، بر درد ِ دانايي ، دچار
اي دريغا ! شادي از من دور شد
تن فروکاهيد و ، جان رنجور شد
خود فريبي رفت و ، بينايي رسيد
ناشکيبي ، بر شکيبايي رسيد
ديگرم ، پرواي ِ جان ِ خويش نيست
خنده در من ، زهرخندي بيش نيست !
ويژه ، کاندر خانه ، با اين سرکشان
دوزخي دارم به دل ، آتشفشان
گر حقيقت ، سر زند ، از گفت ِ من
گفت ِ من ، آزرده دارد ، جفت ِ من !
وآنکه باشد خون ِ من ، در پيکرش
چون فلک ، با من گران باشد سرش !
تا نسازم تيره ، جان ِ پاک ِ خويش
خارپشتي مي کنم ، در لاک ِ خويش !
گر به سالاري ، گزينم بندگي
واي بر من ، واي بر اين زندگي !
من دگر ، بر موج ِ اين دريا کفم
خاندان را ، مهره اي ، بي مصرفم !
گر خزان ، از شاخه ريزد ، برگ ِ من
کس نگريد ، ساعتي ، بر مرگ ِ من !