بيست و دو
درختاني را از خواب بيرون مي آورم
درختاني را در آگاهي کامل از روز
در چشمان تو گم مي کنم
تو که
با همه ي فقر و سفره بي نان
در کنارم نشسته اي
لبخند برلب داري
در چهار جهت اصلي
چهار گل رازقي کاشته اي
عطر رازقي ما را درخشان
مملو از قضاوتي زودگذر به شب مي سپارد
همه چيز را ديده ايم
تجربه هاي سنگين ما
ما را پاداش مي دهد
که آرام گريه کنيم
مردم گريز
نشاني خانه خويش را گم کرده ايم
لطف بنفشه را مي دانيم
اما ديگر بنفشه را هم نگاه نمي کنيم
ما نمي دانيم
شايد در کنار بنفشه
دشنه اي را به خاک سپرده باشند
بايد گريست
بايد خاموش و تار
به پايان هفته خيره شد
شايد باران
ما
من و تو
چتر را در يک روز باراني
در يک مغازه که به تماشاي
گلهاي مصنوعي
رفته بوديم
گم کرديم