«اینجا دوقلو زیاده ولی
شما به هر کی بگی خونه دوقلوها رو می خوام، خونه ما رونشونت می ده.» خیابان
های محله مهرآباد جنوبی برای کسی که این طرف ها نیامده، کمی پیچیده اند.
به خصوص که عملیات ساختن کلی زیرگذر و پل باعث شده نصف خیابان ها موقتا
بسته باشد.
«خانه دوقلوها» اما کلمه ای است که مثل قطب نما عمل می
کند و می برد درست جلوی دیوارآجری خانه شان. زنگ نزده، محمودرضا جلوی در
است. یک پیراهن چهارخانه قرمز پوشیده و شلوار جین. تنومندتر از آن چیزی است
که توی عکس های خبرگزاری ها به نظر می آمد. موهای فرخورده قهوه ای رنگ و
روغن زده اش تا روی شانه آمده و ریش هایش هیبت صورتش را بیشتر کرده. تا
وقتی جلو نیامده و سلام نکرده دلت شور می زند. فضا بدجوری شبیه کارهای
کیمیایی است. کوچه باریک، دیوارهای آجری، کبوترهایی که آن بالا پرواز می
کنند و مرد درشت هیکلی که تر و فرز از در کوچک خانه قدیمی بیرون می آید.
«چطوری؟» چ را یک جور خوبی نوک زبانی می گوید، یک جور با مرام و این یعنی
کات، یعنی یک سکانس تازه، یعنی فضای فیلم های مهرجویی ... یعنی پایان
دلشوره.
بالای پله ها درست جلوی ورودی هال خانه، «داداش» ایستاده.
محمودرضا اینطوری معرفی اش می کند. برادر بزرگتر پیراهن چهارخانه قرمز
پوشیده با شلوار جین و طبیعتا موهای فرخورده قهوه ای .... اسمش علیرضاست
اما این چیزی نیست که بعدا به دردت بخورد. تا آخر امروز بارها و بارها آنها
را با هم اشتباه خواهی گرفت. شاید فقط برق چشم قل کوچکتر موقع گفتن
«داداش» کمک کند که تشخیصشان بدهی.
اولین بار عکس های دو
برادر در خبرگزاری ها منتشر شد، وقتی که برای برگزاری جشن دوقلوها رفته
بودند. چهره خاصشان اینقدر برای همه شگفت انگیز و جذاب بود که خیلی زود
معروف شدند اما وقتی پا توی خانه برادرهای 31 ساله می گذاری، تازه می فهمی
که آنها خیلی چیزهای مهمتری برای خاص بودن دارند.
«هر وقت حوصله مون
سر می ره، دوتایی با ماشین می زنیم بیرون دنبال یه جای خلوت. بعد می شینیم
یه ساعت با هم حرف می زنیم. واسه هم نظریه می دیم راجع به روزگار و اوضاع و
احوالمون. نظریه هیچ کدوممونم مورد تایید نیست.»
یک
شوخ طبیعی هوشمندانه ای دارد حرف های داداش کوچیکه. شوخ طبعی که وقتی با
این هیبت جدی قاطی شده باشد تاثیرش دو برابر می شود. محمودرضا پنج دقیقه از
علیرضا کوچکتر است و برای همین از داداش حرف شنوی دارد. در این حد که
معمولا وقتی با ماشین می روند بیرون، او پشت فرمان نمی نشیند. البته این به
شغل داداش بزرگه هم ربط دارد.
«راننده یک شرکت پخش هستم.» محمودرضا
هم توی یک کارگاه آهنگری کار می کند. برادر بزرگتر ماهی 600 هزار تومان
حقوق می گیرد و برادر کوچکتر ماهی 400 تومان. «هیج جا دوتایی مان را با هم
استخدام نمی کنند. می گوینداگر فامیلتان زن بگیرد، جفتتان می روید مرخصی و
کار می خوابد.»
خیلی از اوضاع کارشان راضی نیستند. هر روز معمولا تا
ساعت هشت اضافه کار می ایستند و این باعث شده فقط شب ها با هم باشند. «قبلا
تکواندو کار می کردیم. هر دوتا دان یک داریم ولی از وقتی رفتیم سر کار،
دیگه به هیچ کاری نمی رسیم.» وقتی می خواهند حرف بزنند اول محمودرضا شروع
می کند به توضیح دادن و بعد علیرضا با دو سه جمله پی اش را می گیرد.
کلا
برادر کوچیکه به عنوان روابط عمومی دوقلوها عمل می کند. «من (علیرضا) رفتم
سربازی که محمودرضا معاف شود. به هر حال برادر بزرگتر بودم و نباید می
گذاشتم به داداش کوچیکه سخت بگذرد. افتادم اندیمشک. بعد من محمودرضا رفت
دنبال معافی که یکهو قانون دوبرادری حذف شد و او را هم فرستادند خدمت.
البته کلا از من خوش شانس تر است. همه دو سال خدمتش را تهران بود.»
9 تا برادر خواهریم
تازه
با انجمن دوقلوها آشنا شده اند اما همین آشنایی کوتاه کلی سر ذوقشان آورده
«یه دونه باشن دوقلوها به امام حسین!» باز هم جمله بامزه ای از محمودرضا و
حالا علیرضا: «می دونی؟ اونا می فهمن ما چی می گیم. همدیگه رو درک می
کنیم.» و حالا بیشتر وقتشان را با دوقلوها می گذرانند. با هم می روند کافه
یا سینما. به قول خودشان بعد آشنایی با انجمن، دوستی های ساده شان «کات»
شده و رفقای صمیمی شان شده اند اعضای انجمن.
عضو تیم فوتبال دوقلوها
هم هستند و پنجشنبه ها می روند سالن «هیچ وقت تو یه تیم بازی نمی کنیم. یکی
می شده دروازه بان و اون یکی می شه مهاجم حریف، بعد هر وقت خسته شدیم
جامونو عوض می کنیم.
« استقلالی هستند ولی هیچ وقت نمی روند ورزشگاه
چون به نظرشان آنجا ملت نمی گذارند فوتبال تماشا کنند و البته الان تیمشان
جوری بازی نمی کند که باعث شود جدی بازی ها را دنبال کنند؛ «آبیا امسال
خراب کردن اما این دلیل نمی شه دلمون نخواد تو دربی 10 تا به پرسپولیس
بزنن.»
علیرضا روی مبل های قرمز توی هال تکان کوچکی می خورد و آرام
زیرچشمی حواسش را می دهد به خواهرزاده 15-14 ساله شان که مدام می رود توی
آشپزخانه و می آید. «قبلا با پلی استیشن هم فوتبال زیاد بازی می کردیم اما
از وقتی اینا وارد شدن دیگه نرفتیم طرفش. بزرگتر، کوچیکتر که سرشون نمی شه،
تو هر بازی پنج تا بهمون می زنن.»
محمودرضا موهای فرش را از جلوی
چشمش می زند کنار و همینطور که از نحوه پذیرایی خواهرزاده ایراد می گیرد،
می گوید: «9 تا خواهر و برادریم، چهارتا خواهر، پنج تا داداش.» وقتی می
گوید داداش، دوباره نگاه برق دارش برمی گردد سمت علیرضا «تو مدرسه مثل دوتا
برنج محسن بودیم که با هم قد می کشند. سوم راهنمایی یک بار علیرضا اجازه
گرفت و از کلاس رفت بیرون. بعد که آمد، معلم تهدیدش کرد که دیگر اجازه نمی
دهم بروی بیرون. چند دقیقه بعدش من اجازه گرفتم که بروم دستشویی که معلممان
شترق خواباند توی گوشم. من را با علیرضا اشتباه گرفته بود. از سال بعدش
پدرم مدرسه مان را جدا کرد.»
همه برادرها و خواهرهای دوقلو ازدواج
کرده اند اما آنها را سر زن گرفتن نیست! «فقط ما موندیم. راستش نمی خوایم
هیچ وقت زن بگیریم. زن مارو از هم جدا می کنه.» این جمله را جوری جدی می
گوید که انگار واقعا تصمیمشان را گرفته اند. «آقامون البته هر روز آماده س
که بریم خواستگاری. هر وقت که از سر کار می یاییم، به شوخی می گه تو خونه
شیرینی داریم، پاشین بریم براتون زن بگیرم.»
مجانی می رویم سفر
خودشان
خوب می دانند که چقدر شبیه رضا صادقی هستند. حتی یکی دو بار فکر کرده اند
که بروند کنسرتش اما تا هشت شب سر کار بودن نگذاشته. کلا خیلی اهل کنسرت و
این چیزها نیستند اما تا دلت بخواهد عشق شهرام شکوهی هستند، دل دل دل
دیوونه کی قدر تو رو می دونه/ عشق نیست حال تو ویرونه «الان فقط شهرام
شکوهی، باحال می خونه» اهل فیلم دیدن هم نیستند با چنین توجیهی: «وقتشو
نداریم» و البته این یکی «خجالت می کشیم با این هیبت بریم سینما» با این
هیبت اما هفته پیش رفته اند کلاه قرمزی!
وقتی می خواهند از
آرزوهایشان بگویند، نگاهشان خیره می ماند به هم. انگار که دارندآینده را
کنار هم نگاه می کنند: «کار اداری دوس دارم. دل می خواد خوش تیپ برم سر
کار» لازم نیست نظر آن یکی را بپرسی، همین است. همینطور که دارند فکر می
کنند کمی دورتر می روند «اگر پولدار می شدیم...» محمودرضا جمله داداش را
کامل می کند «عشق و حال می کردیم...» و اگر بپرسی عشق و حال یعنی چه با
نهایت سادگی می گوید «یعنی خوشحال و سلامت باشی» و بعد از چندت ثانیه دو
برادر انگار که از تماشای یک خواب خوش مشترک برگشته باشند، از ته دل می
خندند: «خب الانم خوشحال و سلامتیم! همین خوبه، اینکه با همیم خوبه، چیز
زیادی نمی خوایم به خدا» تفریحشان این است که دوتایی با ماشین بزنند به
جاده و بروند شمال. کلا شمال را آسفالت کرده اند اینقدرکه به هر بهانه ای
راهشان را کج کرده اند آن طرفی. «خوبیش اینه که مجانی درمیاد. هر جا می
ریم، وقتی دوتاییمونو با هم می بینن، کلی تخفیف می دن.
تقریبا پول
غذا و جا نمی دیم. حتی وقتی پلیس به خاطر سرعت نگه مان می داره، به جای
جریمه کردن شروع می کنه با موبایلش عکس انداختن. الان فقط مونده با پمپ
بنزینی ها رفیق بشیم تا پول بنزین هم ندیم.»
این خوشی های دو نفره را
با هیچ چیزی عوض نمی کنند. دوقلو بودن برای علیرضا و محمودرضا چیزی بیشتر
از یک برادری معمولی است ... داداش ها به اندازه سرخوشی فیلم های مهرجویی
از زندگی ساده شان لذت می برند. محمودرضا و علیرضا، پشت این چهره های جدی
مردانه، قلبی از طلا دارند.
اگر توی سایت دوقلوها بروید می بینید که برای آنها جوک های بامزه ای ساخته اند
فتوشاپه؟
ظاهرا
داشتن یکی شبیه خود برای دوقلوها نه تنها خسته کننده نیست، جالب هم هست؛
اینقدر که خودشان بیشتر از همه به لطیفه هایشان علاقه دارند. دوقلوها توی
سایتشان یک قسمتی به نام کافه دارند که گذشته از اینکه اسمش باعث می شود
فیل طرفداران کافه خودمان یاد هندوستان کند، فیلم ها، جوک ها و بازی هایشان
را به اشتراک می گذارند. بازی مورد علاقه شان هم پیدا کردن تصویرهای جفتی
است. انگار بدجوری عادت کرده اند هر چیزی را با جفتش ببینند. این هم بعضی
از لطیفه های دوقلویانه
- با داداش دوقلوم داشتیم می رفتیم. اون چند
قدم جلوتر از من بود. یکی اونو دید از کنارش رد شد، بعد منو که دید تعجب
کرد پرسید «دوقلویید؟» گفتم «پ ن پ اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما
نزدیکترند!»
- طرف دوقلو بچه دار می شه، موقع ترخیص می ره حسابداری می گه آقا ارزون حساب کن هر دوتاشو ببرم.
-
خانمه دوقلو به دنیا میاره، پرستار یکی از بچه ها رو براش می بره. خانومه
می پرسه: اون یکی رو هم میارین. پرستار می گه: فعلا اینو ببرین استفاده
کنین، ده روز بعد از فعالسازی اون یکی رو هم پست می کنیم در خونتون.
- یکی دو قلو می بینه می زنه زیر خنده می گن؛ چرا می خندی؟ می گه تابلوئه فتوشاپه!
- می دونی چینی ها اسم دوقلوهاشونو چی می ذارن؟ اون چون این، این چون اون (البته از ما بپرسید می گوییم لازم نیست دوقلو باشند!)