ببخش که برگ هایت را لگد کردم .
ببخش که مرگت را می بینم اما کاری از عهده ام بر نمی آید .
ببخش که چوب های خشکت را در آتش ;سوزاندم تا گرم شوم.
خاطرات زیادی با هم داشتیم ببخش ببخش که تو را رها می کنم
و به سراغ زمستان می روم ... من رفیق نیمه راه نیستم این تقدیر تو است که، می میری!
و اما پاییز به من می گوید:
خداحافظ انسان، من نمی میرم در این دنیا من همیشه بوده ام و خواهم بود.
تو مرا ببخش که; یک بار دیگر رفتم و با رفتنم; یک پاییز دیگر از عمرت را با خود بردم.
من رفیق بدی نیستم این تقدیر تو است.!!!
مرا درک میکنی همسایه؟ من منتظرم بیاید و در بزند. انقدر به دیوار نکوب ...
دستت که بلرزد اشتباه مینویسی
پایت که بلرزد اشتباه میروی
دلت که بلرزد ...
وامصیبتا ...
امروز دوباره عاشق شدم
تکیه دادم به شانه های مردانه ات
موهایم را نوازش می کردی...
مرا که می شناسی
رویا زیاد می بافم
راستـــــی
دلم برای عطر تنت تنگ شده بود
پیراهنت را جا گذاشتی
برای بردن آن هم نمی آیی؟
گاهی ارزش واقعی یک لحظه را تا زمانی که به یک خاطره تبدیل شود نمیفهمی ...
بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرفی بزنی ...
بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری ...
گاه سکوت یه اعتراضه ، گاهی هم انتظار ...
اما بیشتر وقتا سکوت ...
واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که توو وجودت داری ، توصیف کنه ...
از مــــــــا کــــه گذشـــت !
ولـــی بــــه دیـــگری موقــتی بـــودنت را گوشـزد کن
تـــا از همان اول فکـــری بـــه حال جـــای خـــالیت کنـد...
پشت میز همیشگی، رو به صاحب کافه:
روز برفی قشنگیست
فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم
و کمی هم آرامش
لبخند میزند.
روز برفی قشنگیست . . .
می خوام یه چیزی رو بهت بگم ...
دوستت دارم ، قدر یه دنیا ، عاشقتم ... کنارت به آرامش میرسم ...
هی وایسا ...!! کجا داری میری ؟ من حرفام هنوز تموم نشده ...!!!
رفت ....!
از روزی میترسـم ، که وقتی بهم میگه ؛ دوستت دارم ، یاد ِ تــــو بیوفتم ...!
خاطره هایت هر چه شیرین تر باشند ،
بعد ها از تلخی گلویت را می سوزاند !
دورتر از سرزمین خواب ،آن لحظه رويايي من ...
پیش تو عالمی از شوق هستم
تا نسیمی می وزد ، ناخواسته به خود می آیم
چه خوب است رويايي خواب شدن !!!....
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت میکند اندوه ...
من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!!
عاری از عاطفه ها...
تهی از موج و سراب...
دورتر از رفقا...
خالی از هرچه فراق!!
من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...
من دلم تنگ خودم گشته و بس...!
عشق را از مادرت یاد بگیر ... جاودانه ... !
پرسید:
چرا اینقدر سیگار ؟
گفتم :
اولین بار...
توی مه دیده بودمش ... !!!
دنيای عجيبى است اينجا!
حتى لبخند را هم مى زنند...
منو بفهم
وقتی جز رفتن
واسم راهی نمونده...!
لعنتی زمستان است
وجز
...
لب هایت
...
اغوشت
...
نفس هایت
...
هیچ چیزی نمی چسبد ...
خدا را دوســــــــت دارم !!!
حــــــافظ را هم !!!
ولی خــــــداحــــــــــافظ را نــــــــ ه .