تو رفتي...ولي حضورت توي شباي دلتنگيم حس مي شه...
تو نيستي...ولي حرفات توي درياي ذهنم موج مي زنه و گل ولاي احساسمو جابه جا مي کنه...
تو نمياي...ولي حال وهواي اومدنت توي کوچه پس کوچه ي دلم جريان داره...
کاش بودي تا لحظه هاي دلتنگيمو پراز صدات کني...ولي نيستي..مي تونستي جاي ستاره ها رو تو
شبام پر کني مي تونستي ماه شباي تنهاييم باشي مي تونستي خورشيد روزاي تارم باشي ولي
نخواستي...اره نخواستي.
ولي خواستي که من دلتنگ باشم خواستي که بعد از تو ازتو بگم...خواستي عکس نداشتتو قاب کنم و
روي ديوار دلم نصب کنم و هر روز نگاهش کنموياد خاطره هامون بيفتم با اين که خاطره هامون اين قدر
کم و کوتاهند که هر چقدر هم ازشون حرف بزنم دفتر خاطراتم تموم نمي شه...
خاطراتي که يه زماني خيلي قشنگ بودن و روحمو نوازش مي دادن ولي حالا فقط شدن دلتنگي روزام و
کابوس شبام...
راستش تو هم مثل خاطراتت برام شدي يه خاطره...يه خاطره تلخ ولي پند اموز...ولي من حتي پند
حاصل از اين خاطره هاي تلخو نمي خوام پندشم برام عذابه...اره عذابه...اخه پندي که از قصه ي تو گرفتم
منو از تموم دنيام جدا مي کنه و ميشم يه فصل زرد تو سالاي پر هياهوي زندگي...
عيبي نداره به قول خودت نبودن تو رو مي زاريم به پاي قسمت...اره...قسمتي که هميشه بهونه اي براي
عشقاي دورغين بوده و هست.عشقايي که پر از خالين و فقط ظاهر فريبنده اي دارن و فقط فريبن نه
عشق...وقتي به قول خودشون به اخر خط مي رسن به قسمت متوسل مي شن درست مثل عشق
تو...عشقي که اين قدر بي محتوا و خالي بود که تنها بهونش قسمت بود...
نه ...اشتباه نکن ازت گلايه نمي کنم...حتي عشقتو با عشق ديگران مقايسه نمي کنم ولي چه کنم که
زخمي که روي دلم گذاشتي هنوز تازست.